توی تاریکی اتاقم نشستم لپتاپم رو پامه دارم مینویسم: مادرم واسه امتحاناش رفته دانشگاه ایندفعه با هواپیما نرفت یه هفته ای طول میکشه تا برگرده چون دو تا امتحان داشت و فاصله بین امتحاناش تقریبا یه هفته میشه با پدرم رفت با ماشین خودمون. مادرم خیلی اصرار کرد منم باهاشون برم ولی من بد ماشینم واسه همین نتونستم برم یعنی حالم بد میشه با ماشین خیلی اذیت میشم البته یه دلیل دیگه هم هست که نرفتنمو صد درصدی میکنه اینه که برادر بزرگم فکر میکنه ازش میترسم که میخوام برم سفر. الان خودم تو خونه تقریبا تنهام یعنی برادر بزرگم و خواهرم هستن ولی خب من نزدیک چند ماهه که باهاشون حرف نمی زنم اونا واسه خودشون غذا درست میکنن میخورن من الویه که مادرم واسم گذاشته میخورم کنسرو لوبیا و ماهی هم گرفتم ولی گذاشتمشون واسه روز های آخر چون یه عالمه غذا و خوردنی توی یخچال هست. خواهرم کاری باهام نداره ولی داداشم خیلی عوضیه اصلا بهش محل نمیذارم دنبال دردسر میگرده امروز دومین باریه که سر صدا راه میندازه چیزی بهش نمیگم بابا خونه نیست خیلی از پدرم حساب میبره. اگه فردا بخواد اذیت کنه مجبورم باهاش دعوا کنم مهم نیست کتک بخورم یا نه ولی نباید اجازه بدم زور بگه باید جلوش وایسم این از اون زمان هاییه که باید بر خلاف میلم عمل کنم. داداش احمقم همیشه احساس میکنه خورشید منظومه شمسیه کاش مثه خیلیای دیگه تنها بودم و خواهر و برادر نداشتم شاید بگید این حرف درست نیست ولی خیلی از بچگی بهم ضربه زدن منم مجبورم تحمل کنم. رفتار برادر و خواهرم همیشه باهام اینطوری بوده که همه چیز باید فدای موفقیتشون باشه یعنی رفتارشون با همه اینطوریه ولی من کاری به عقایدشون ندارم و همیشه امیدم به خداست و میدونم تنها نیستم و اینا همش مشکلات کوچیک این دنیا هستن.